
مادر انقلاب
با دیدن امام سرگشته شدم. در راه بازگشت از پنجره به بیرون نگاه کردم و اشک میریختم. دلم میخواست کاری برای آقا بکنم. اما چه کاری از دستم بر میآمد؟ چه میتوانستم بکنم؟ دیگر ارام و قرار نداشتم و روز به روز حالم رو به وخامت رفت تا انجا که در بیمارستان بستری شدم با حال نزار به همسرم التماس کردم خانه و زندگی را بفروشد و به قم عزیمت کنیم تا شاید بتوانم کنیزی اقا را بکنم!
افزودن به سبد خرید
خاطرات مرحوم مرضیه حدیدچی(دباغ)
اطلاعات بیشتر
بر بلندای هور
غروب روز دوم عملیات از راه رسید. حاجی مقر فرماندهیاش را آورده بود وسط هور تا هر چه بیشتر به خط مقدم نزدیک باشد. آن جلو توی خط کار گره خورده بود. حاجی شده بود مثل اسفند روی آتش. توی مقر فرماندهی بالا و پایین میرفت و پشت بیسیم نیروهای توی خط را صدا میزد. میگفت نمیدونم چرا بچهها به بن بست خوردن؟! دشمن تانکهایش را جلو آورده بود. باید خودش میرفت توی خط و همه چیز را از نزدیک میدید تا بتواند برای ادامه عملیات طرحی بریزد.
افزودن به سبد خرید
زندگینامه داستانی سردار شهید حاج ابراهیم جعفرزاده فرمانده تیپ 18 الغدیر یزد
اطلاعات بیشتر
حسین گاردی
در شناسنامهام تاریخ تولدم را اولین روز مرداد سال 1334 نوشتهاند. حالا اینکه واقعا همان روز به دنیا آمدهام یا چند ماه قبل از آن الله اعلم. این زمان ثبت تاریخ تولد خیلی حساب و کتاب نداشت. نامم حسینقلی است. اما همه همان حسین خالی من را میشناسند. حسینقلی صادقی سیرویی که پسوند فامیلیام را از اسم روستای آبا و اجدادیمان گرفتهاند..
افزودن به سبد خرید
مستند روایی از آزاده جانباز حسین صادقی
اطلاعات بیشتر
زندگی نامه داستانی

تحقیق و ترجمه

تازه های انتشارات
"حسین گاردی"
"مستند روایی از ازاده جانباز حسین صادقی"
در شناسنامهام تاریخ تولدم را اولین روز مرداد سال 1334 نوشتهاند. حالا اینکه واقعا همان روز به دنیا آمدهام یا چند ماه قبل از آن الله اعلم. این زمان ثبت تاریخ تولد خیلی حساب و کتاب نداشت. نامم حسینقلی است. اما همه همان حسین خالی من را میشناسند. حسینقلی صادقی سیرویی که پسوند فامیلیام را از اسم روستای آبا و اجدادیمان گرفتهاند..

قصه دلبری
شهید محمدحسین محمدخانی به روایت مرجان در علی همسر شهید
از تیپش خوشم نمیآمد. دانشگاه را با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود. شلوار شش جیب پلنگی گشاد میپوشید با پیراهن بلند یقه گرد سه دکمه و آستین بدون مچ که میانداخت روی شلوار. در فصل سرما با اورکت سپاهیاش تابلو بود. یک کیف برزنتی کوله مانند یکوری میانداخت روی شانهاش، شبیه موقع اعزام رزمندههای زمان جنگ. وقتی راه میرفت، کفشهایش را روی زمین میکشید. ابایی هم نداشت در دانشگاه سرش را با چفیه ببندد. از وقتی پایم به بسیج دانشگاه باز شد، بیشتر میدیدمش. به دوستانم میگفتم: «این یارو انگار با ماشین زمان رفته وسط دهۀ شصت پیاده شده و همون جا مونده!»
به زودی...
آخرین اخبار
نمایشگاه بین المللی کتب
-
ارسال شده توسط
مدیر سایت
- 0 دیدگاهها
چگونه ضعف هایی داریم ؟
-
ارسال شده توسط
مدیر سایت
- 0 دیدگاهها
معرفی کتاب نردبان شکسته
-
ارسال شده توسط
مدیر سایت
- 0 دیدگاهها
معرفی کتاب آن اصلِکاری
-
ارسال شده توسط
مدیر سایت
- 0 دیدگاهها