نویسنده : مرتضی اسدی
عطر خوش حلوای زعفرانی خانه را پر کرده بود. به طرف آشپزخانه رفت. اسماعیل وسط پذیرایی خوابش برده بود. مادر کنار گاز ایستاده بود و با کفگیر چوبی حلوا را هم میزد. چشمش به ساناز افتاد.
– بیدار شدی مادر؟ هر چی گشتم شیشه گلاب رو پیدا نکردم، کجا گذاشتیش؟
ساناز به طرف کابینت رفت و نشست کف آشپزخانه، ظرفهای داخل کابینت را کنار زد، شیشه گلاب را بیرون کشید و به دست مادر داد.
– مامان، برای بابا حلوا درست میکنی؟! امروز که پنجشنبه نیست.
مادر گلاب را داخل حلوا ریخت.
– نه مادر، مگه وسط اتاق رو ندیدی؟
ساناز چند قدمی به طرف مادر رفت.
-= دیدم، اسماعیل خواب بود، اون خواسته حلوا بپزی؟
مادر به طرف ساناز برگشت و با تعجب گفت:« تو چرا مشکی نپوشیدی؟ مگه نمیبینی اسماعیل مٌرده؟»
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.